ستیای نازنینمستیای نازنینم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

چراغ خونه ی ما

کولیک

این چند روز نتونستم بیام چون دخملیه ما شبا تا 7 صبح بیداره وگریههههههههههه روزاهم بی طاقت وبه شدت بغلییییییی و من هم اکنون یک مادر خسته ام که از نواحی مختلف بدن دچار گرفتگی هستم والبته بسیییییی بیخواب  دکتر هم زیاد بردیمش خدارو شکر چیز خاصی نیست جز  کووووووولیک والبته یه داروی گیاهی داره مصرف میکنه که فعلا افاقه کرده تا ببینیم خدا چی میخواد   آخر این هفته هم داریم میریم شمال که من بسیااااااااااااار از این بابت مسرورم وفکر بهش خستگی هامو کمرنگ میکنه  عکس زیاد جالبی نداشتم اما با درخواست مادر عزیزم که خیلی بی طاقت ستیا جونی هستن چندتا عکس جدید از عسلم میذارم...         دخملم انقدر تو خواب دس...
16 مرداد 1392

اولین شب قدر

الان که اینو مینویسم خاله ندا رفته شمال  بعداز نزدیک به 3ماه (ازدوهفته قبل از بارداری تا الان)که خاله ندا واسه زایمانم اومد تهران وبعدم باهم رفتیم شمال واین یک هفته ای که برگشتیم تهران همیشه درکنارمون بود و وجودش خیلییییییییییی غنیمت بود(به قول بهروز خالی بند تو زیر آسمان شهر که به برزو میگفت:وقتی اومدی نفهمیدم کی اومده ولی حالا که داری میری فهمیدم کی داره میره  ) خلاصه که این چند مدت خیلی زحمت مارو کشید امیدوارم وقتی نی نی دارشد واسش جبران کنیم...خاله جون ندا مرسیییییی   هرچند اینم یه تجربه جدیده من و دخترم و بابایی ببینیم از پس این دختر بغلی برمیایم یا نه امشب هم اولین شب قدر همراه بادخترمه که با هم قران به سر میبریم ازخد...
6 مرداد 1392

خاطره زایمان من

روز سه شنبه سی ویکم یه روز آفتابی اردیبهشت ساعت 3بعدازظهر با مامانم وخاله نداو بابا دانیال حرکت کردیم به سمت بیمارستان نجمیه تا کارای اولیه وپذیرش رو انجام بدیم ساعت شده بود 5ونیم وساعت 6 باید میرفتم اتاق عمل...برعکس هفته ها ویا حتی سالهای قبل که همیشه اسم زایمان یه استرسی رو تو دلم میاورد نمیدونم چی شده بود که از روز قبل هیچ استرسی نداشتم اون روزم مثل روزقبلش با آرامش ازخواب بیدارشدم چون دکتر گفته بود 8صبح صبحانه کامل بخور مامان هم کباب درست کرد وسر شیر وعسل والویه خلاصه همه چی وبعدهم گفت تا11فقط نوشیدنی بخور دیگه هم چیزی نخور.تنها استرسم این بود که ضعف نکنم چون روزای آخر اگه یه کم ازوقت غذام میگذشت چنان ضعفی میکردم که بیاوببین قبل رفتن هم ...
2 مرداد 1392

روزمرگیهای من

امشب بعد مدتها اومدم برای نوشتن اخه چیز خاصی اتفاق نیوفتاد تقریبا هر روز مثل دیروز بود  ... دایی جون پویا و خاله جون ندا که رفتن طبق معمول منم رفتم تو فاز افسردگی...مخصوصا صبح که پاشدم و دیدم دیگه رختخوابی پهن نیست وجاشون حسابی خالیه رفتم تو لک که هییییییی ای دل غافل چه زود گذشت  عادت کرده بودم صبحا که بیدار شدم ببینم خوابیدن ومنم تا چایی بذارم خاله ندا پاشه و میزو بچینه وباهم صبحونه بخوریم غروبا هم بزنیم بیرون و چرخیدن تو بازارو خرید...وای که اصلا خستگی حالیم نبود با اینکه هرروز میرفتیم بیرون اگه دایی پویا تحویل ماکت رو بهونه رفتن نمیکرد عمرا میذاشتم که برن   بعد رفتنشون دوباره من بودم و اینترنت و نی نی سایت و وبلاگ گردی...
2 مرداد 1392

دوماهگی ستیا خانوم

گل دختر مامان... دیروز رفتیم مرکز بهداشت وواکسن دوماهگیت رو زدیم.ازیه هفته قبل استرس اینروزو داشتم وخیلی نگران بودم  اونجا دوتا آمپول به دوتا رون خوشگلت زدن ویه قطره خوراکی هم بهت دادن..موقع واکسن زدن چنان جیغی کشیدی که دل من وبابا دانیال واست کباب شد ... اون لحظه احساس کردم که نفسم بند اومده...فکر کردم نفس توهم رفته که داد زدم نفسش نفسشششششششش وبغلت کردم ولی خداروشکر چیزی نبود...بهت شیر وقطره استامینیفن دادم وآروم شدی رفتیم خونه تا غروب خوابیدی وماهم همش با دما سنج دمای بدنتو چک میکردیم رو پای سمت چپت کمپرس یخ گذاشتم وخداروشکر تب نکردی اماااااااااا شب هم تا خود صبح بیدار بودی هرازچندگاهی جیغ میکشیدی وگریه میکردی ولی خداروشکرکه تب ...
2 مرداد 1392
1